سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

هُرم فاجعه که التهاب می گرفت

دشت بوی خون و اضطراب می گرفت

دشت بود و چشمه های خنجر و فرات

ـ تشنه ای که از لب تو آب می گرفت ـ

دیده ام در ازدحام تیغ فتنه ها

نیزه ای که بوی آفتاب می گرفت

بعد از آن، زنی میان اشک، خطبه خواند

خطبه ای که لحن بوتراب می گرفت

در عزای چشم های کهکشانی ات

آفتاب من! دل شهاب می گرفت


نوشته شده در دوشنبه 89/9/22ساعت 3:42 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak